پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

سلام

پرهام عزیزه مامان امروز فقط و فقط اومدم بهت سلام بدم و بگم خیلی خیلی دوستتون دارم راستی دندونات 4 تا شدن هووووووووووووووورررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااا مبارکه پسره خوشگل و زرنگ مامان
19 مهر 1390

دردو دل مامان با پرهام

سلام عزیزم خیلی دلم گرفته و دوست داشتم باهات حرف بزنم خداروشکر خونمون تموم شد و ساکن شدیم دیشب همه وسایلی که مونده بود رو جابه جا کردم و بالاخره شد خونه امن و راحت همیشگیمون عزیزم  می دونی واسه کامل شدن این خونه من و بابا و بخصوص بابا خیلی زحمت کشیدیم و همه سعی خورمون رو کردیم که تو پسر گل و آقا راحت باشی می دونی پرهام جان این چند روزه خیلی روزهای بدی بود و یه مشکل بزرگ تو شرکت و محل کار برام پیش اومده بود که خداروشکر تامروز حل شد پرهام جان مامان خیلی خستس و به یه استراحت کامل و چند روزه نیاز داره عزیزم نمی دونم چرا ولی احساس می کنم همه انزژی ام تموم شده و دیگه نمی تونم بیشتر از این از خودم انتظار داشته باشم دلم یم خواد برم...
18 مهر 1390

بالاخره رفتیم خونه خودمون

عزیزه مامان سلام بالاخره روز دوشنبه ساعت 11 شب خونمون تموم شد و ما سه شنبه رفتیم خونه خودمون 5 شنبه مامانی و خاله ندا اومدن و آشپزخونه رو مرتب کردیم و جمعه هم تو رفتی خونه مامان بزرگ و من و بابا یه کمی از بقیه خونرو مرتب کردیم جمعه شب با بابا ،  بابابزرگ و مامانی رفتیم پارک و شام رو بیرون خوردیم امروز که یک شنبس هنوز خونمون کاملاً مرتب نشده عزیزم بالاخره از کامپیوتر خونه عکسهاتو آ؛ورم و از اولین روز تو بیمارستان می ذارم  .راستی پرهام جان تازه یاد گرفتی آواز می خونی و همه آوازهاتم با دد کلی کیف می کنی واسه خودت باورت نمی شه چقدر دوستت دارم عزیزم با همه وجود عاشقتم
10 مهر 1390

شیرین کاریهای پرهام

راستی یادم رفت بگم یاد گرفتی به محض اینکه از جات بلند می شی یه کم اینور اونور می شی و مثل بابا که هیچ وقت یه ضرب بلند نمی شه بیدار شدن تو هم مرحله داره دیروز عصر یواشکی نشته بودم تو اتاق و نگات می کردم اول یه کم این وری خوابیدی بعد اونوری شدی بعد یواش یواش پا شدی و یه کم نشستی و زدی رو تشکت و پتوتو نگاه کردی ( تاریک بود منو نمی دیدی ) وقتی کسی رو ندیدی شروع کردی به نق زدن و چهار دستو پا راه افتادی سمت نوری که یه کم از لای در می اومد و چون کسی نبود یه کم ترسیدی و شروع کردی گریه دیگه طاقت نیاوردم و چارغو و روشن کردم و اومدم پیشت تو عزیزه دلم اینقدر خوش اخلاقی که به محض اینکه منو دیدی گریه یادت رفت و شروع کردی خندییدن وقتی می خندی همه دنیا رو ...
4 مهر 1390

ورود به یازده ماهگی

عزیزه دلم پرهام خوشگله مامان شما روز 1/7/90 وارد 11 ماهگی شدی و شیرین ماریهات روز به روز بیشتر میشه دیگه دستتو به هر جا می گیری و بلند می شی خودتو و تند تند چهار دست و پا می ری هرجچی که بهت می گیم رو کاملاً متوجه می شی 5 شنبه صبح ساعت 6 بیدار شده بودی و من که خیلی خوابم می اومد برای اینکه بری یه کم بازی کنی گفتم پرهام برو توپ رو بیار و اصلاً نم یدونستم که تو اتاق ( خونه مامانی ) توپ هست به دقیقه نرسید که یه توپ به دست دوباره بالا سرم نشسته بودی و ایندفعه توپ رو به صورتم می زدی خلاصه پرهام عزیز از شیرین کاریهات هرچی بگم بازم کمه یه سری عکس با موتور داری که سعی م یکنم فردا بیارم و بذارم امروز صبح مامانی با کلی ذوق زنگ شد و دیدم...
4 مهر 1390
1